لیست تمامی ناشرین
نمایش دادن همه 2 نتیجه
در اعماق یک سیاهچال خفاشها غرق خواب بودند… و دیو بیدار شده بود تا روز تازهای را شروع کند. او مشعلها را روشن کرد. به موشها غذا داد و موقع صبحانه که یک لنگه چکمهی کهنه را میجوید، رفت توی فکر روزی که در پیش داشت.
جولیا به شهر اسبابکشی کرد و کنار دریا ساکن شد. عصر آن روز، جولیا هم آتش داشت، هم نان برشته و هم چای. همهجای خانه ساکت بود. زیادی ساکت… برای همین جولیا پرید سمت کارگاهش.