لیست تمامی ناشرین
نمایش دادن همه 4 نتیجه
آقای هارتول سرش را از لای در برد توی اتاق و گفت: «سارا، عزیزم، وقتش است از رختخواب بیایی بیرون. نمیخواهی که اولین روز مدرسه جدیدت را از دست بدهی؟» سارا پتو را روی سرش کشید و گفت: «نمیروم».
صبح دوشنبهی قبل از جمعهی آخرین روز مدرسه، خانم هارتول حضور و غیاب کرد. او آخرین اسم را هم خواند و آه کشید و گفت: «من دلم برای همهی شما تنگ میشود.» بچهها سر خود را تکان دادند و حرفش را تایید کردند.
صبح روز گردش علمی در باغوحش بود. دانشآموزان خانم هارتول به صورت نامرتب وارد کلاس شدند. آنها خیلی خیلی هیجانزده بودند. اما خانم هارتول آهسته آهسته آمد. هنوز آخرین گردش علمی از یادش نرفته بود.
خانم هارتول خوشحال بود. خیلی خوشحال. خیلی خیلی خوشحال. در تمام طول سال، دانشآموزانش سخت کار کرده بودند، خیلی چیزها یاد گرفته بودند و خیلی هم کارهای جالب و سرگرمکننده انجام داده بودند.