لیست تمامی ناشرین
هیچ محصولی در سبد خرید نیست.
نمایش دادن همه 4 نتیجه
جیمی حتی نفهمیده بود کی چشمهایش باز شده است. سرش به خاطر دیدن یکی دیگر از آن کابوسها، به شدت درد میکرد؛ کابوسهایی که پیش از آنکه بتواند به آنها چنگ بیندازد، ناپدید میشدند.
دوازده نقطه سیاه در دل آسمان شب نمایان شد. آن شب دریای شمال آرام بود و نور چراغهای دکل نفت از سطح آب منعکس میشد و به همین دلیل آن دوازده نقطه معلوم بود. باد بود و کراوات سرپرست شب روی ریش او کشیده میشد.
جیمی میدانست چه به روزش میآید اما دیر جنبید و نتوانست جاخالی بدهد. جورجی رویش پرید و هر دو تالاپ روی تخت افتادند. جورجی با حرکتی سریع، به راحتی دستش را دور گردن جیمی قفل کرد.
تنها چیزی که آن مرد را از سایر افراد روی آن پل متمایز میکرد، سکوت و بیتحریکی او بود. در برابر باد پاییزی پاریس، یقه لباسش را بالا زده و کلاهش را تا روی چشمهایش پایین کشیده بود. حواس هیچکس به او نبود.