لیست تمامی ناشرین
نمایش دادن همه 9 نتیجه
امروز برای «ماهیگیر زبل» یک روز معمولی است؛ اما او در این روز معمولی میخواهد معمایی را حل کند؛ چون او یک کارآگاه است.
چیچی پوپو چیچی پوپو ما توی قطار هستیم. من و شهاب، قطار ما میتواند همهجا برود
وقتی آدم خیلی معروفی باشی و کارهای خیلی بزرگی انجام داده باشی، آدم معمولی بودن خیلی سخت میشود. هر آدمی مشهور بودن را دوست دارد، حتی «قورتش بده»!
«قورتشبده» هیچ دوستی نداشت، حتی یکی! خیلی تلاش کرده بود دوست پیدا کند. به هر شهری که میرسیدند، چند روزی میگذشت و پروفسور مشغول نقشه کشیدن میشد. قورتشبده هم میرفت به زمین بازی.
وقتی آن روز بابایم فریاد زد: «فیفی تو خیلی خنگ هستی!» مشت شاهوزوزک پر از کلمههای من بود. بابایم گفت که من در آینده هیچی نمیشوم و یک شکست خورده هستم. اما من جواب همهی سوالها را میدانستم.
آن شب بابایم داشت به مادرم میگفت چون پولش تمام شده باید خانهمان را کوچکتر کنیم که مرا پشت در دید و سرم فریاد زد و به من گفت که بروم توی اتاقم. من توی گوشهایم صدای وزوز شنیدم.
یک شهر بود. همه چیز سر جایش بود. اما از یک روز به بعد… شهر کمکم عوض شد. اولش این شکلی شد و بعد هم این شکلی… و حالا هم هر روز خلوت و خلوت و خلوتتر میشود. یکی دارد همهچیز را قورت… قورت… قورت میدهد.
این نقاشی من است؛ شاهوزوزک دارد غرق میشود. این هم خفاشم است. اما بابایم از نقاشی خوشش نیامد و سر من فریاد زد: «فیفی! تو زشت نقاشی میکشی.» و مچالهاش کرد.