لیست تمامی ناشرین
نمایش دادن همه 3 نتیجه
قصهای دربارهی پدربزرگی مهربان که در گروه حفاظت از محیط زیست جزیره قشم مشغول به کار است و نوهاش که برای دیدن او به جزیره قشم رفته. داستانی در مورد نجات جان یک بچه خرس و مشقتهایی که این تصمیم به همراه دارد.
هوا هنوز تاریک بود. شرجی دم صبح، همه جا را خیس کرده بود. بادی میوزید و خنکا میپاشید. وسط خواب و بیداری بودم. شنیدم مادرم گفت: «امروز دیگه به ئی چوک کار نداشته باشین!» از جایم تکان نخوردم. صدای پدرم آمد…
هرکس سر نوبتش مجبور بود یک روز تمام دور و بر پاسگاه حاضر باشد. من هم مثل بقیه، از صبح سحر گوش به زنگ بودم توی اتاقک نگهبانی.