محمود پوروهاب
موارد مرتبط با محمود پوروهاب
نمایش دادن همه 9 نتیجه
-
داستانهای کوتاه, داستانهای مذهبی
قصههای خیلی قشنگ ۹ – خبر مهم
«آسمان صاف و آبی بود. درختها جوانه زده بودند. نسیم بهاری بوی سبزه و گل میداد. پرندهها خوشحال بودند و روی این شاخه و آن شاخه میپریدند. بچهها خوشحال بودند و در کوچه ای به دنبال هم میدویدند.
پیامبر (ص) با دوستانش از کوچهای عبور میکرد. کنار کوچه، توی یک زمین خالی، گروهی از بچهها را مشغول بازی دید. ایستاد و با دقت به آنها نگاه کرد. دوستان پیامبر هم ایستادند. پیامبر لبخند زد و بعد به طرف بچهها رفت.»
شابک: 9786004132763 -
داستانهای کوتاه, داستانهای مذهبی
قصههای خیلی قشنگ ۷ – شب بارانی
خنده از لبهای مرد مسیحی جدا نمیشد. از هر روز خوشحالتر بود. اصلاً با روزهای گذشته فرق میکرد. همسرش پرسید: چه شده؟ امروز خیلی خوشحالی!
مرد از روی طاقچه یک تکه نان برداشت و در دهان گذاشت و بعد آمد پیش زنش نشست و گفت: چیز خیلی عجیبی اتفاق افتاد، خیلی عجیب!
-مثلا چهچیزی؟ تو را به خدا بگو!
-دیروز وقتی کولهبار هیزمم را به بازار بردم تا بفروشم، محمد، پیامبر مسلمانان را دیدم. او به من نگاه کرد و بعد به چند نفری که همراهش بودند آهسته چیزی گفت. فهمیدم که دربارهی من حرف میزند. از کنارشان رد شدم و به انتهای بازار رفتم و هیزمم را فروختم…
شابک: 9786004132770 -
داستانهای کوتاه, داستانهای مذهبی
قصههای خیلی قشنگ ۱۳ – سالی كه باران نباريد
آفتاب درست به وسط آسمان رسیدهبود. احمد به بیلش تکیه داد. عرق صورتش را با آستین پاک کرد. نگاهی به دوست جوانش مالک کرد. مالک هم مثل او خسته شدهبود.
به مالک گفت:دیگر موقع نماز و استراحت است، بیلت را کنار بگذار!
او و مالک کنار جوی آب رفتند. دست و صورتشان را شستند و وضو گرفتند. زیر سایهی درختی نماز خواندند و بعد، بقچهی ناهارشان را باز کردند.
شابک: 9786004132787 -
داستانهای کوتاه, داستانهای مذهبی, فقر و بیخانمانی
قصههای خیلی قشنگ ۴ – مهمانهای فقير
مرد خیلی خوشحال بود. پسر نوجوانش هم از خوشحالی لبخند میزد. آخر آنها برای ناهار به خانهی حضرت علی(ع) دعوت شده بودند.
وقتی به خانهی حضرت علی(ع) رسیدند، در زدند. یکیاز خدمتکارهای امام در را باز کرد. حضرت علی (ع) و پسرش محمد حنیفه به پیشواز آنها آمدند. پس از روبوسی و احوالپرسی، همه با هم به اتاق رفتند. پدر و پسر، کنار هم روی تشکچهای نشستند.
امام علی(ع) با مهربانی دوباره حال آنها را پرسید. پدر و پسر نوجوان به این طرف و آن طرف نگاه کردند. چه اتاق ساده و تمیزی بود. بوی خوبی هم میداد.
شابک: 9786004130080