انتشارات بورس
نمایش دادن همه 2 نتیجه
نمایش دادن همه 2 نتیجه
جنی آرچر مشکل مالی داشت. به دوستش ویلسون گفت: من هیچ پولی ندارم؛ فقط ۲۷ سنت برای خودم دارم. ویلسون پرسید: میخواهی با پولت چه کار کنی؟ میخوام برای تولد مامانم یک پالتوی خز بخرم. ویلسون گفت: وای، چه جالب! قیمتش حداقل یک میلیون دلاره! جنی گفت: نه، یک میلیون نیست.
ویلسون بهترین دوست جنی، یک سال از او کوچکتر است و چیز زیادی دربارهی پول میداند. ویلسون گفت: حتی اگه صد دلار هم باشه، تو نمیتونی بخریش. جنی آهی کشید و گفت: میدونم؛ من هیچ چیزی نمیتونم بخرم.
بهدست آوردن پول، سخت است.
«املیا بدلیا»ی داستان ما برای به دست آوردن پول، خودش را در دردسرهای فراوای انداخت که حتی فکرش را هم نمیکرد: یک گله سگ دنبالش افتادند؛ با پلیس جر و بحث کرد؛ از فروختن گلهای پارک، پول به دست آورد؛ سر گروه رژهی بزرگی شد؛ حتی مشتری یک رستوران را از خودش ناراحت کرد؛ همهی اینها و حتی بدتر از اینها برایش اتفاق افتاد….
آملیا بدلیا فقط کمی (البته کمی که نه خیلی!) پول نیاز داشت. شاید مشکل اصلی همین بود.
نمایش دادن همه 2 نتیجه