محمد باباکوهی
نمایش دادن همه 3 نتیجه
نمایش دادن همه 3 نتیجه
«قورتشبده» هیچ دوستی نداشت، حتی یکی! خیلی تلاش کرده بود دوست پیدا کند. به هر شهری که میرسیدند، چند روزی میگذشت و پروفسور مشغول نقشه کشیدن میشد. قورتشبده هم میرفت به زمین بازی.
یک شهر بود. همه چیز سر جایش بود. اما از یک روز به بعد… شهر کمکم عوض شد. اولش این شکلی شد و بعد هم این شکلی… و حالا هم هر روز خلوت و خلوت و خلوتتر میشود. یکی دارد همهچیز را قورت… قورت… قورت میدهد.
نمایش دادن همه 3 نتیجه