لیست تمامی ناشرین
نمایش دادن همه 4 نتیجه
«چیزی شده ساسافراس؟» خم شدم و با موهای نرم و کرکی گربهام بازی کردم. داشت زور میزد با پنجههایش سنگی بزرگ و خزهپوش را برگرداند. حتما چیز خوبی زیرش بود.
این روزها من و گربهام، ساسافراس، دل توی دلمان نیست صدای زنگ اصطبل را بشنویم. البته میدانم که بیشتر آدمها وقتی زنگ در خانهشان به صدا درمیآید، ذوقزده میشوند، چون احتمالا کسی برایشان کادو یا بستهای، چیزی فرستاده…
رگباری از بلورهای مثل گرد، توی آسمان درخشید و روی صورتم افتاد. وااای، چهقدر هوا سرد است! لبخند زدم. خب برف که کاملا محشر است؛ اما این بار از همیشه هم بهتر بود، چون برف ناگهانی بهاری بود!
سایهای به چشمم خورد و سمت پنجره پریدم. یعنی ممکن است…؟ نه بابا، سایه کلاغ بود. از ته دل آه کشیدم. مارشمالو، اژدهای کوچکی که دوستمان شده بود، چند هفتهی پیش برگشته بود به جنگل، سر خانه و زندگیاش.