ماجراهای کریتر

یک روز کریتر کوچولو به همراه مادر و خواهر و برادرش به یک مرکز خرید شلوغ می‌روند. با اینکه کریتر کوچولو می‌دانست که باید مراقب باشد اما زمانی که دید بند کفشش باز شده، نشست و آن را بست. بعد از آن دید که مادرش نیست و گفت که مادرم گم شده؛ اما به جای گریه کردن به توصیه‌هایی که مادرش کرده بود گوش کرد.